ندای عشق

وبلاگی در زمینه ادبیات ایران و جهان به زبان های فارسی، فرانسه، انگلیسی؛ شامل: داستان، شعر، مقاله، عاشقانه ها، نقد و بررسی و...

ندای عشق

وبلاگی در زمینه ادبیات ایران و جهان به زبان های فارسی، فرانسه، انگلیسی؛ شامل: داستان، شعر، مقاله، عاشقانه ها، نقد و بررسی و...

فروغ فرخزاد: از دوست داشتن

امشب از آسمان دیده ی  تو
روی شعرم ستاره می بارد
در  سکوت  سپید   کاغذها
پنجه هایم  جرقه  می کارد

شعر  دیوانه ی    تب   آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره  می سوزد
عطش     جاودان     آتش ها

آری  آغاز دوست داشتن  است
گرچه    پایان   راه   ناپیداست
من   به   پایان   دگر   نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

از   سیاهی   چرا   حذر   کردن
شب پر از قطره های الماس است
آن  چه  از  شب  به جا   می ماند
عطر  سکرآور  گل   یاس   است

آه بگذار که گم شوم در تو
کس نیابد زمن نشانه ی من
روح  سوزان  آه  مرطوبم
بوزد  بر تن  ترانه ی  من

آه بگذار زین دریچه ی  باز
خفته   در  پرنیان   رویاها
با  پر روشنی  سفر   گیرم
بگذرم  از  حصار   دنیاها

دانی از زندگی چه می خواهم؟
من تو،   منم، تو، پای تا سر  تو
زندگی   گر هزار   باره   بود
بار  دیگر   تو،   بار  دیگر   تو

آن چه در من نهفته دریایی است
کی   توان    نهفتن ام     باشد؟
با   تو  زین  سهمگین   توفانی
کاش    یارای   گفتن ام    باشد

بس که لبریزم از تومی خواهم
چون غباری  زخود  فروریزم
زیر  پای   تو  سر  نهم   آرام
به  سبک   سایه ی  تو  آویزم

آری  آغاز دوست داشتن  است
گر چه   پایان   راه   ناپیداست
من   به   پایان   دگر   نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

فریدون مشیری: فردای ما

تویی تویی به خدا، این که از دریچه ی ماه نگاه میکند
 از مهر و با منش سخن است
تویی که روی تو مانند نوگلی شاداب
میان چشمه ی مهتاب بوسه گاه من است
                                    تویی تویی به خدا، این تویی که در دل شب
مرا به بال محبت به ماه می خوانی ،
تویی تویی که مرا سوی عالم ملکوت
گهی به نام و گهی با نگاه می خوانی
                                     تویی تویی به خدا، این دگر خیال تو نیست
خیال نیست به این روشنی و زیبایی.
تویی که آمده ای تا کنار بستر من
برای اینکه نمیرم ز درد تنهایی ،
                                      تویی تویی به خدا این حرارت لب توست،
به روی گونه ی سوزان و دیده ی تر من ،
گهی به سینه ی پراضطراب من سر تو
کهی به سینه ی پر التهاب تو سر من !
                                       تویی تویی به خدا، دلنشین چو رویایی
تویی تویی به خدا، دلربا چو مهتابی ،
تویی تویی که ز امواج چشمه ی مهتاب
به آتش دلم ، از لطف می زنی آبی ،
                                       تویی تویی به خدا، عشق و آرزوی منی
به سینه تا نفسی هست بیقرار توام !
تویی تویی به خدا ٬ جان و عمر و هستی من
بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام ،
                                      منم منم به خدا، این منم که در همه حال
چو طفل گم شده مادر به جستجوی توام
منم که سوخته بال و پرم در آتش عشق
"در آن نفس که بمیرم در آرزوی توام"
                                      منم منم به خدا ، این که در لباس نسیم
برای بردن تو باز می کند آغوش ،
من آن ستاره ی صبحم که دیدگان تو را
به خواب نسپارم، نمی شوم خاموش
                                   منم منم به خدا ، این منم که شب همه شب
به بام قصر تو پا می نهم به بیم و امید
اگر ز شوق بمیرد دلم چه جای غم است
در این میانه فقط روی دوست باید دید
                                      منم منم به خدا ، سایه ی تو نیست منم
نگاه کن ، منم ای گل ، که با تو همراهم !
منم که گرد تو می پرم چو مرغ خیال
ز درد عشق تو تا ماه می رود آهم ،
                                      منم منم به خدا این منم که سینه ی کوه
به تنگ آمده از اشک و آه و زاری من
ز کوه ، هر چه بپرسی جواب می گوید
گواه ناله ی شب های بیقراری من
                               من و توایم که در اشتیاق می سوزیم ،
من و توایم که در انتظار فرداییم
اگر سپیده ی فردا دمد ، دگر آن روز؛
من و تو نیست میان من و تو این : ماییم!

سعدی: من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد

که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی

مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت

مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد

گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان

چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم

مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم

تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی

همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی

که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

فریدون مشیری: خوب خوب نازنین من

زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهای سال
صبحهای زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
 گیسوان خیس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
 در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگهای تازه تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب میکنم
بهترین بهترین من

فریدون مشیری: شادی

غم    دنیا    نخواهد   یافت    پایان
خوشا   در بر  رخ   شادی   گشایان
خوشادل های خوش، جان های خرسند
خوشا    نیروی   هستی   زای   لبخند
خوشا    لبخند     شادی     آفرینان
که   شادی   روید  از  لبخند  اینان
نمی دانی  -دریغا-   چیست   شادی
که می گویی: به گیتی نیست  شادی
نه  شادی   از  هوا  بارد  چو  باران
که   جامی   پرکنی   از    جویباران
نه  شادی  را  به  دکان  می فروشند
که  سیل  مشتری  بر  آن   بجوشند
چه  خوش  فرمود  آن  پیر  خردمند
وزین  خوشتر  نباشد  درجهان   پند
اگر  خونین   دلی  از  جور   ایام
"
لب خندان  بیاور چون لب جام  

به  پیش اهل دل گنجی ست شادی
که دست آورد بی رنجی ست شادی
به آن دست می دهد این گنج گوهر
که  پیش  آرد   دلی   لبخند   پرور
به آن کس می رسد زین گنج بسیار
که   باشد   شادمانی   را   سزاوار
نه از این جفت نه از آن طاق یابی
که  شادی  را  به  استحقاق  یابی
جهان  در  بر  رخ  انسان   نبندد
به  روی  هرکه خندان است خندد
چو گل  هرجا  که   لبخند  آفرینی
به  هر  سو  رو  کنی  لبخند  بینی
چه اشکت همنفس باشد، چه لبخند
زعمرت   لحظه   لحظه   می ربایند
گذشت  لحظه   را  آسان  نگیری
چو  پایان  یافت،  پایان می پذیری
مشو در پیچ وتاب رنج و غم گم
به هر حالت  تبسم کن،  تبسم!

سعدی: یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

 

یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

ترک رضای خویش کند در رضای یار

گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ

بیند خطای خویش و نبیند خطای یار

یار از برای نفس گرفتن طریق نیست

ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار

یاران شنیده‌ام که بیابان گرفته‌اند

بی‌طاقت از ملامت خلق و جفای یار

من ره نمی‌برم مگر آن جا که کوی دوست

من سر نمی‌نهم مگر آن جا که پای یار

گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست

ما را به در نمی‌رود از سر هوای یار

بستان بی مشاهده دیدن مجاهدست

ور صد درخت گل بنشانی به جای یار

ای باد اگر به گلشن روحانیان روی

یار قدیم را برسانی دعای یار

ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست

هم پیش یار گفته شود ماجرای یار

هر کس میان جمعی و سعدی و گوشه‌ای

بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار