Si les gens savent
comment est limitée la possibilité d'être ensemble
On s'aime d'une manière illimitée
Et
Si on ne le sait pas
les larmes en tant que la mer ne bénéficient pas
نقل است که گفت: «در همه عمر خویش می بایدم که یک نماز کنم که حضرت او را بشاید، و نکردم. هر شبی از نماز خفتن تا صبح چهار رکعت نماز می گزاردم. هر باری که فارغ شدمی، گفتمی: به از این می باید. نزدیک بود که صبح بدمد و برنیاوردم. و گفتم: الهی! من جهد کردم که درخور تو بود، اما نبود. درخور بایزید است. اکنون تو را بی نمازان بسیارند. بایزید را یکی از ایشان گیر».
نقل است که گفت: «به صحرا شدم، عشق باریده بود و زمین تر شده بود؛ چنانکه پای به برف فرو شود، به عشق فرو شدم. از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی شکم. آنچه مراست از فضل اوست، نه از فعل من».
معلم به ناگه چو آمد ، کلاس ، چو شهری فروخفته خاموش شد
سخنهای ناگفته در مغزها ، به لب نارسیده فراموش شد
معلم ز کار مداوم مدام ، غضبناک و فرسوده و خسته بود جوان بود و در عنفوان شباب ، جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غمآلود را ، صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست بند دلش ، بدین بیخبر بانگ ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را ، بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بود ، به جز آنچه دیروز آنجا شنفت
عرق چون شتابان سرشک یتیم ، خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژندهاش ، به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت ، بنیآدم اعضای یکدیگرند
وجودش به یکباره فریاد کرد ، که در آفرینش ز یک گوهرند
در اقلیم ما رنج بر مردمان ، زبان دلش گفت بیاختیار
چو عضوی به درد آورد روزگار ، دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ، کز تو کز ، وای یادش نبود ، جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی به سنگینی از روی شرم ، به پایین بیفکند و خاموش شد
ز اعماق مغزش به جز درد و رنج ، نمیکرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش ، نمیداد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید ، نمایندهی آتش خشم اودرونی پر از نفرت و کینه داشت ، غضب میدرخشید در چشم او
چرا احمد کودن بیشعور (معلم بگفتا به لحن گران)
نخواندی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد ، خدایا چه می گوید آموزگارنمیبیند آیا که در این میان، بود فرق مابین دار و ندار
چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟ به شهری که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او ، و آن کس که بیحد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا ، چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها به دامان مادر خوشاند، و من بیوجودش نهم سر به خاک، به آنها جز از روی مهر و خوشی ، نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب ، به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ ، کشیدم از این درس بگذشته دست
کنم با پدر پینهدوزی و کار ، ببین دست پرپینهام شاهدست
سخنهای او را معلم برید ، ولی او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان ، نژند و ستمدیده و زار داشت
معلم بکوبید پا بر زمین ( که این پیک قلب پر از کینه است)
به من چه که مادر ز کف دادهای ، به من چه که دستت پر از پینه است
رود یک نفر پیش ناظم که او ، به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او ، ز چوبی که بهر کتک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت ، چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او برق سویی جهید ، به یاد آمدش شعر سعدی و گفت
ببین یادم آمد کمی صبر کن ، تأمل خدا را ، تأمل دمی
تو کز محنت دیگران بیغمی ، نشاید که نامت نهند آدمی
یاد دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در خانه نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگی است؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت: آقا سفره خالی میخرید؟!
مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودی که بهار
از همین پنجره میآمد و
مهمان دل ما میشد
مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودی که همین پنجره بود
که به ما مژده باز آمدن چلچله ها را میداد
مادرم میترسید...
مادرم میترسید...
که لحاف نیمه شب
از روی خواهر کوچک من پس برود
یا که وقتی باران میبارد
گوشه قالی ما تر بشود
هر زمستان سرما
روی پیشانی مادر
خطی از غم میکاشت
پنجره شیشه نداشت...
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .
روزی که آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر حرف ترانه ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد .
روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
و من آنروز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم .
بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمیدانم
پارسایان ملامتم مکنید
که من از عشق توبه نتوانم
هر که بینی به جسم و جان زندست
من به امید وصل جانانم
به چه کار آید این بقیت جان
که به معشوق برنیفشانم
گر تو از من عنان بگردانی
من به شمشیر برنگردانم
گر بخوانی مقیم درگاهم
ور برانی مطیع فرمانم
من نه آنم که سست بازآیم
ور ز سختی به لب رسد جانم
گر اجابت کنی و گر نکنی
چاره من دعاست میخوانم
سهل باشد صعوبت ظلمات
گر به دست آید آب حیوانم
تا کی آخر جفا بری سعدی
چه کنم پای بند احسانم
کار مردان تحملست و سکون
من کیم خاک پای مردانم
تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق
تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان
نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق
خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند
شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق
در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک
جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق
در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل
هر که با خوبان سواری کرد در میدان عشق
من درین میدان سواری کردهام تا لاجرم
کردهام دل همچو گوی اندر خم چوگان عشق
در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من
تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق
برخیز تا طریق تکلف رها کنیم
دکان معرفت به دو جو بر بها کنیم
گر دیگر آن نگار قبا پوش بگذرد
ما نیز جامههای تصوف قبا کنیم
هفتاد ذلت از نظر خلق در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنیم
آن کو به غیر سابقه چندین نواخت کرد
ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم
سعدی وفا نمیکند ایام سست مهر
این پنج روز عمر بیا تا وفا کنیم
گفته بودم که تو خدای روی زمینم هستی
بارها و بارها و بارها
گفتم دوستت دارم
بارها و بارها و بارها
گفتم عاشقتم
بارها و بارها و بارها
و تو را برای خودت دوست دارم
بی هیچ انتظار خاصی
نه
تک انتظار کوچکی داشتم
گفته بودم بارها
احترام و ایمان به عشق و عواطف خود را خواستارم
گفتم که تا سر حد پرستش دوستت دارم
گفتم و گفتم و گفتم
و باز هم گفتم
که تو خدای روی زمینم هستی
و تو آن هنگام که گفتی که مرا غمخوار و هم راز خود میدانی
چنان روزنه ای در قلبم ایجاد کرده ای که از درون آن
عمق زیبایی های هستی را می دیدم
چنان محو وجودت شده بودم
که خویشتن از کف داده
در انتظار عشقی پاک و دستی گرم بی قرار بودم
و از داشتن این حس
سرشار لذت بودم
و مدام آرزوی وصال در سر می پروراندم
ولی درست در زمانیکه نیاز به دلجویی و حمایت عاشقانه ات داشتم
زمانیکه دوست داشتم همچون قدرت خدایی محکم و تکیه گاهی استوار
در مقابل ناملایمت های روزگار کنارم باشی
با سخنانی محکم، سرد و بی رحمانه
عشق میان مان را به خاک سپردی
خونسرد و بی تفاوت به تمام احساس متبلور شده در من
گفته هایی را به زبان آوردی
که با مرام و عشقی که مدعیش بودی
بس فاصله ها داشت
با هر سخنی
گلبرگی از غنچه بشکفته قلب مرا پر پر کردی
و عشق ایجاد شده در قلب مرا با دو دست خود
در قبرستان سرد و تاریک تنهایی ها دفن کردی
و انتظار وصال بی وفقه ام را که در من بی امان موج می زد
به سنگینی شب های تاریک سپردی
چند روز و چند شب گذشت
امید سرآمدن انتظار می رفت
ولی نه
انگار نه انگار که اندیشه ای از یاد من در گوشه ای از ذهن تو جوانه بزند
من که هیچ ...
هیچ حس زلالی به سراغت پر نکشید
عجیب بود
بی گمان سخت به گفته های خود ایمان داشتی و
و هیچ رغبتی برای به سرآمدن انتظار و
سردادن نوای وصال نداشتی
آیا من هنوز غمخوار و هم راز تو بودم!
ولی بی امان قلب شکسته ام گواهی می داد
آن خدا می داند
از سر نهان دل من
از حس ناب عشق متلالی شده در عمق وجود من
نیک آگاه است
ولی اما من عاشق
در وهم و خیال، غرق در سکوت لحظه ها
انتظار را چنگ می زنم
انتظاری تلخ
اما انگار نه انگار
تمام لحظه ها آرام و آرام
در گوش خیالم زمزمه می کرد
که ...
بس صد افسوس که عشق مرا دروغین پنداشت