هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد -- هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر -- کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم -- هوش من دانی که بردست آن که صورت مینگارد
عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان -- وان که منظوری ندارد عمر ضایع میگذارد
هر که میورزد درختی در سرابستان معنی -- بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد
عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور -- کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم -- عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
باغ میخواهم که روزی سرو بالایت ببیند -- تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد
آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت -- چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
/nobr>>/>ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
/nobr>>/>ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
/nobr>>/>اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
/nobr>>/>خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
/nobr>>/>گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
/nobr>>/>1. این ممکن است که بتوان هر چیزی را به صورت علمی شرح داد،اما این بی احساس و بی معنی خواهد بود، درست مثل این که اگر شما سمفونی بتهوون را همچون یک موج نوسانی فشرده شرح دهید.
2. مسلما نیروی جاذبه هیچ مسئولیتی در قبال افتادن انسانها در عشق ندارد.
3. وقتی شما به مدت دو ساعت با زیبارویی می نشینید به نظر می رسد که دو دقیقه بر شما گذشته، ولی وقتی روی یک اجاق داغ برای دو دقیقه می نشینید گویی به نظر می رسد که دو ساعت بر روی آن نشسته اید " این نسبیت است ".
4. تخیلات بسیار مهم تر و با ارزش تر از دانش و دانسته ها هستند.
5.اشخاص مختلف به کمک تکلم می توانند تا حدودی تجربیات خود را با هم مقایسه کنند، از این راه نشان داده می شود که برخی ادراکات حسی اشخاص مختلف نظیر یکدیگر است،در حالی که برای ادراکات حسی دیگر چنین تناظری را نمی توان اثبات کرد. ما عادت داریم که آن دسته از ادراکات حسی را که بین افراد مختلف مشترک هستند و بنابراین ،تا حدودی،غیر شخصی هستند را، واقعی بدانیم.
6. در طول یک قانون ریاضی به یک واقعیت اشاره می شود ولی یقین وجود ندارد. در طول زمانی که یقین وجود دارد، کسی به واقعیت اشاره نمی کند.
7. گاهی اوقات ما بهای هنگفتی را برای هیچ می پردازیم.
نوشته : نادرابراهیمی؛داستان نویس معاصر
همسفر! در این راه طولانی که ما بیخبریم
و چون باد میگذرد
بگذار خرده اختلافهایمان با هم باقی بماند
خواهش میکنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقهمان یکی و رویاهامان یکی.
همسفر بودن و همهدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است
عزیز من!
دو نفر که عاشقاند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.
عشق، از خودخواهیها و خودپرستیها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .
من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم..
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیتها و حقیقتهای عینی و جاری زندگی است.
بیا بحث کنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.
بیا کلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگیمان را، در بسیاری زمینهها، تا آنجا که حس میکنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی میبخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.
بیآنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم .
عزیز من! بیا متفاوت باشیم
L'amour réunit les coeurs qui s'aiment.
Aimer et être aimé, c'est sentir le soleil des deux cotés.
Je t'aime non seulement pour ce que tu es
mais pour ce que je suis quand nous sommes ensemble.
Aimer, ce n'est pas regarder l'un l'autre,
c'est regarder ensemble dans la même direction.
Trente ans passés sur le chemin des roses
C'était hier, pourtant tant de choses ont changé
La vie, les gens, nous, les choses
Des tas de souvenirs qu'il a fallu ranger
Depuis ce temps, chacune des heures
De toutes ces nuits, de tous ces jours
Je les ai vécues au jardin du bonheur
Où s'épanouissent les fleurs que l'on appelle amour
Avec le temps qui nous impose ses ingratitudes
Elles changent de nom et deviennent tendresse
Le coeur s'installe dans une douce quiétude
Et c'est sur la joue ou le front que parvient la caresse
Ce qui fut naguère, incendie flamboyant
Devient feu qui couve sous la cendre
Mais bien qu'assoupi, il est le plus brûlant
Et j'ai pour toi chérie, les pensées les plus tendres
- Jean Rossin -