ندای عشق

وبلاگی در زمینه ادبیات ایران و جهان به زبان های فارسی، فرانسه، انگلیسی؛ شامل: داستان، شعر، مقاله، عاشقانه ها، نقد و بررسی و...

ندای عشق

وبلاگی در زمینه ادبیات ایران و جهان به زبان های فارسی، فرانسه، انگلیسی؛ شامل: داستان، شعر، مقاله، عاشقانه ها، نقد و بررسی و...

حافظ : اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

زعشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را 

 

شرح غزل:

وزن غزل: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

۱ اگر آن معشوق نکوروی شیرازی رضای خاطر ما را به دست آورد؛ شهرهای سمرقند و بخارا را به عنوان هدیه تقدیم خال سیاهش می‌کنم.

ترک: در زبان فارسی سمبول معشوق زیباست و ترک شیرازی یعنی زیباروی شیرازی.

ادامه مطلب ...

محتشم: صدامید از تو داشتم در دل

صدامید از تو داشتم در دل  

ده که از صد یکی نشد حاصل  

دارم ای گل شکایت بسیار  

گفتن آن حکایت مشکل  

شمع حسنت فروغ هر مجلس  

ماه رویت چراغ هر محفل  

لاله‌رویان ز ساغر خوبی  

همه سرخوش تو مست لایعقل  

مست و خنجر کشی و بی‌پروا  

شوخ و عاشق کشی و سنگین دل  

در هلاکم چه میکنی تعجیل  

ای طفیل تو عمر مستعجل  

پیش پایت نهم سر تسلیم  

تا به دست خودم کنی بسمل  

از رقیبان خود مباش ایمن  

وز اسیران خود مشو غافل  

ای به زلفت هزار دل در بند  

وی به قدت هزار جان مایل  

محتشم داد جان به مهر و وفا  

تو همان بی‌وفا و مهر گسل  

حافظ : صلاح کار کجا و من خراب کجا

صلاح کار کجا و من خواب کجا  

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس 

 کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را 

 سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد  

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چوکحل بینش ما خاک آستان شماست  

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدانکه چاه درراه است 

 کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال  

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب زحافظ طمع مدار ای دوست 

 قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا 

 

شرح غزل

وزن‌غزل: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

۱ مصلحت اندیشی در کار و زندگی کجا و من خراب بی سامان کجا؛ ببین میان این دو راه و روش چقدرفاصله وجود دارد.

ادامه مطلب ...

سعدی : هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد

هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد  -- هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر -- کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم -- هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد
عمر گویندم که ضایع می‌کنی با خوبرویان -- وان که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد
هر که می‌ورزد درختی در سرابستان معنی -- بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد
عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور -- کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم -- عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
باغ می‌خواهم که روزی سرو بالایت ببیند -- تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد
آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت -- چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد


سعدی: آن به که چون منی نرسد در وصال دوست

آن به که چون منی نرسد در وصال دوست   

تا ضعف خویش حمل کند بر کمال دوست  

رشک آیدم ز مردمک دیده بارها  

کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست  

پروانه کیست تا متعلق شود به شمع  

باری بسوزدش سبحات جلال دوست  

ای دوست روزهای تنعم به روزه باش  

باشد که در فتد شب قدر وصال دوست  

دور از هوای نفس، که ممکن نمی‌شود  

در تنگنای صحبت دشمن، مجال دوست  

گر دوست جان و سر طلبد ایستاده‌ایم  

یاران بدین قدر بکنند احتمال دوست  

خرم تنی که جان بدهد در وفای یار  

اقبال در سری که شود پایمال دوست  

ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست  

در پیش دشمنان نتوان گفت حال دوست  

بسیار سعدی از همه عالم بدوخت چشم  

تا می‌نمایدش همه عالم خیال دوست  

حافظ : یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود

یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود

دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد

عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است

آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم

خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق

مفتی عقل در این مسله لایعقل بود

راستی خاتم فیروزه بواسحاقی

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ

که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود

مولانا : ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من

 

ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من

ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من

نشنیدهای  شب تا سحر  آن نالههای زار من

یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو

می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان

این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان

تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر

وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او

گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان

خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو

بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

سعدی :‌ فریاد من از فراق یارست

فریاد من از فراق یارست  

و افغان من از غم نگارست  

بی روی چو ماه آن نگارین  

رخساره من به خون نگارست  

خون جگرم ز فرقت تو  

از دیده روانه در کنارست  

درد دل من ز حد گذشتست  

جانم ز فراق بی‌قرارست  

کس را ز غم من آگهی نیست  

آوخ که جهان نه پایدارست  

از دست زمانه در عذابم  

زان جان و دلم همی فکارست  

سعدی چه کنی شکایت از دوست  

چون شادی و غم نه برقرارست

La voix de hameau

     Comme toujours les cocoricos éclatants du Coq rouge et jeune font énerver tous les animaux. Le Coq ne voulait jamais se débarrasser de son habitude. Il chante de toute force comme s'il était le propriétaire du hameau et il devait faire lever tous. Je croyais toujours qu'un coq est absolument inoffensif, pourtant son habitude m'agace. De toute façon les cocoricos successifs du Coq accueillent le soleil éblouissant et réveillent toutes les bêtes en peu de temps. Ensuite au lieu de ce chant embêtant, le grincement des aubes d'une roue de moulin retentit agréablement une voix lente et harmonieuse à nos oreilles. Le moulin jette largement son ombre sur notre champ. Etant le plus grand objet qui se trouve sur notre hameau, il est bien connu de tous les animaux.

    

ادامه مطلب ...

La tour glacial

Il était une fois dans un pays lointain, un royaume paisible et prospère qui était connu par des aventures légendaires. Les près couverts d'herbe épaisse, formaient un tapis moelleux qui créait un paysage tout à fait manifique et splendide. Les habitants étaient heureux et ils se comuniquaient avec une amitié admirable. Dans un château majestueux caché dans la verdure, un gentil petit garçon, Pierre, vivait avec son grand-père car il était orphelin. Son grand-père, vieux, boité du pied gauche, était un homme gentil, sensible et expérimenté qui aimait beaucoup son petit-enfant. Il lui racontait toujours des histoires mythiques et magiques avec les héros hardis dans leur pays. Pierre avait l'habitude de l'appeler “ papa” dès son enfance.

ادامه مطلب ...