ندای عشق

وبلاگی در زمینه ادبیات ایران و جهان به زبان های فارسی، فرانسه، انگلیسی؛ شامل: داستان، شعر، مقاله، عاشقانه ها، نقد و بررسی و...

ندای عشق

وبلاگی در زمینه ادبیات ایران و جهان به زبان های فارسی، فرانسه، انگلیسی؛ شامل: داستان، شعر، مقاله، عاشقانه ها، نقد و بررسی و...

آبی (یا هراسم دیگر)

هربار که یکدیگررا درآغوش می گیریم

من به آن دوردستها می روم

وقتی دست در دست  هم  قدم می زنیم  

خود را در سرزمین رویاها می یابم

هر وقت به چشمانت می نگرم

آرامش پر پرواز پروانه ها را  درمی یابم

آنگاه قلبم دیوانه وار می  تپد

و لب های ما عاشقانه به دیدار هم می شتابند

توبرای همیشه در  قلب منی

چهره  ی تو تمام آن چیزی است که در ذهن من  می گنجد

تمام روزهایم  آکنده از یاد توست

ومی دانم که روزی درجایی ما به هم خواهیم رسید

برخی می گویند ما دیوانه  یا نادانیم

بعضی می گویند باید  بکوشیم   به آرزویمان برسیم

اما تمام کاری که قلب من می تواند بکند

 این است که به تو بگویم :

عاشقتم   برای همیشه

عاشق

حافظ : گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب

ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست

خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب

می‌نماید عکس می در رنگ روی مه وشت

همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب

بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت

گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب

گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو

در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب

گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند

دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب

خلقت آدمیزاد

آدمیزاد درختی است که باید خود را بالا بکشد 

ببرد ریشه خود را تا آب  

بی امان سبز شود سایه دهد   

خویش را با خود نزدیک کند، دگران را با خویش 

                         ****

                     من شدم خلق که مثمر باشم 

                   نه چنین زاهد و بی جوش و خروش  

                    لب به دندان و به حسرت خاموش 

                شمع راه دگران گردم و ره نمایم به همه 

                          گر چه سرا پا همه سوزم 

                      من شدم خلق که مثمر باشم 

                                      ****

خدای مهربان

از دست تو به که نالم که دگر داور نیست 

    از دست تو هیچ دست بالاتر نیست 

     آن را که تو رهبری کسی گم نکند  

و آن را که تو گم کنی کسی رهبر نیست

حافظ : عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

عطار: تذکره الاولیاء: در مقام بایزید بسطامی

نقل است که گفت: «در همه عمر خویش می بایدم که یک نماز کنم که حضرت او را بشاید، و نکردم. هر شبی از نماز خفتن تا صبح چهار رکعت نماز می گزاردم. هر باری که فارغ شدمی، گفتمی: به از این می باید. نزدیک بود که صبح بدمد و برنیاوردم. و گفتم: الهی! من جهد کردم که درخور تو بود، اما نبود. درخور بایزید است. اکنون تو را بی نمازان بسیارند. بایزید را یکی از ایشان گیر».  

 

نقل است که گفت: «به صحرا شدم، عشق باریده بود و زمین تر شده بود؛ چنانکه پای به برف فرو شود، به عشق فرو شدم. از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی شکم. آنچه مراست از فضل اوست، نه از فعل من».

 

فردوسی : شاهنامه : سهراب

اگر تندبادی براید ز کنج  

بخاک افگند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانیمش ار دادگر  

هنرمند دانیمش ار بی‌هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست  

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

ازین راز جان تو آگاه نیست  

بدین پرده اندر ترا راه نیست

همه تا در آز رفته فراز  

به کس بر نشد این در راز باز

برفتن مگر بهتر آیدش جای  

چو آرام یابد به دیگر سرای

دم مرگ چون آتش هولناک 

 ندارد ز برنا و فرتوت باک

درین جای رفتن نه جای درنگ  

بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

چنان دان که دادست و بیداد نیست  

چو داد آمدش جای فریاد نیست

جوانی و پیری به نزدیک مرگ  

یکی دان چو اندر بدن نیست برگ

دل از نور ایمان گر آگنده‌ای  

ترا خامشی به که تو بنده‌ای

برین کار یزدان ترا راز نیست  

اگر جانت با دیو انباز نیست

به گیتی دران کوش چون بگذری  

سرانجام نیکی بر خود بری

کنون رزم سهراب رانم نخست  

ازان کین که او با پدر چون بجست

احمدک

معلم به ناگه چو آمد ، کلاس ، چو شهری فروخفته خاموش شد
سخن‌های ناگفته در مغزها ، به لب نارسیده فراموش شد
معلم ز کار مداوم مدام ، غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب ،       جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم‌آلود را ، صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست بند دلش ، بدین بی‌خبر بانگ ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را ، بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بود ، به جز آن‌چه دیروز آنجا شنفت

عرق چون شتابان سرشک یتیم ، خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده‌اش ، به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت ، بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند
وجودش به یک‌باره فریاد کرد ، که در آفرینش ز یک گوهرند
در اقلیم ما رنج بر مردمان ، زبان دلش گفت بی‌اختیار
چو عضوی به درد آورد روزگار ، دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ، کز تو کز ، وای یادش نبود ، جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی به سنگینی از روی شرم ، به پایین بیفکند و خاموش شد

ز اعماق مغزش به جز درد و رنج ، نمی‌کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش ، نمی‌داد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید ، نماینده‌ی آتش خشم او
درونی پر از نفرت و کینه داشت ،          غضب می‌درخشید در چشم او
چرا احمد کودن بی‌شعور (معلم بگفتا به لحن گران)
نخواندی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد ، خدایا چه می گوید آموزگار
نمی‌بیند آیا که در این میان،             بود فرق مابین دار و ندار

چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟ به شهری که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او ، و آن کس که بی‌حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا ، چنین زیر لب گفت با قلب چاک
 که آن‌ها به دامان مادر خوش‌اند، و من بی‌وجودش نهم سر به خاک،
به آن‌ها جز از روی مهر و خوشی ، نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب ، به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ ، کشیدم از این درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه‌دوزی و کار ، ببین دست پرپینه‌ام شاهدست

سخن‌های او را معلم برید ، ولی او سخن‌های بسیار داشت
دلی از ستم‌کاری ظالمان ، نژند و ستم‌دیده و زار داشت
معلم بکوبید پا بر زمین ( که این پیک قلب پر از کینه است)
به من چه که مادر ز کف داده‌ای ، به من چه که دستت پر از پینه است
رود یک نفر پیش ناظم که او ، به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او ، ز چوبی که بهر کتک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت ، چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او برق سویی جهید ، به یاد آمدش شعر سعدی و گفت

ببین یادم آمد کمی صبر کن ، تأمل خدا را ، تأمل دمی
تو کز محنت دیگران بی‌غمی ، نشاید که نامت نهند آدمی

به من بگو چرا؟: Tell me why: Dis-moi pourquoi?

 

Tell me why

In my dream ,children sing
A song of love for every boy and girl
The sky is blue, the fields are green
And laughter is the language of the world
Then I wake and all I see
Is a world full of people in need
Tell me why
Does it have to be like this?
Tell me why
Is there something I have missed?
Tell me why
Cause I don’t understand When so many need somebody we don’t give a helping hand Tell me why Every day, ask myself what will I have to do to be a man Do I have to stand and fight To prove to everybody who I am Is that what my life is for? To waste in a world full of war? Tell me why Does it have to be like this? Tell me why Is there something I have missed Tell me why Cause I don’t understand When so many need somebody we don’t give a helping hand 

 
 

Dis-moi pourquoi?  

Dans mon rêve, les enfants chantent une chanson d'amour pour tout les garçons et les filles.

Le ciel est bleu et les champs sont verts

Et le rire est l'unique langage du monde.

Puis je me ballade

Et tout ce que je vois est un monde rempli de gens dans le besoin.

Dis-moi pourquoi (pourquoi) tout doit être comme ca?

Dis-moi pourquoi (pourquoi)

Y a t'il quelquechose que j'ai manqué?

Dis-moi pourquoi (pourquoi) car je comprend pas

Quand beaucoup ont besoin de quelqu'un, nous ne leur donnons pas un coup de main.

Dis-moi pourquoi?

Tous les jours, je me demande ce que je dois faire pour être un homme?

Dois-je me lever et me battre pour prouver à tout le monde qui je suis ?

Est-ce que je suis en train de rater ma vie dans un monde rempli de guerres ?

Dis-moi pourquoi (pourquoi) tout doit être comme ca?

Dis-moi pourquoi (pourquoi)

Y a-t'il quelquechose que j'ai manqué?

Dis-moi pourquoi (pourquoi) car je comprends pas

Quand beaucoup on besoin de quelqu'un, nous ne ur donnons pas un coup de main.

Dis-moi pourquoi?

Dis-moi pourquoi? Dis-moi pourquoi?

Dis- moi juste pourquoi, pourquoi, pourquoi?

Dis moi pourquoi (pourquoi) tout doit être comme ca?

Dis-moi pourquoi (pourquoi)

Y a t'il quelquechose que j'ai manqué?

Dis-moi pourquoi (pourquoi) car je comprend pas

Quand beaucoup ont besoin de quelqu'un, nous ne leur donnons pas un coup de main.

Dis-moi pourquoi?

Dis-moi pourquoi (pourquoi pourquoi le tigre court-il?)

Dis-moi pourquoi (pourquoi pourquoi nous tirons des balles?)

Dis-moi pourquoi (pourquoi pourquoi nous n'aprenons jamais)

Quelqu'un peut-il nous dire pourquoi nous laissons la forêt brulée ?

(Pourquoi pourquoi nous disons que nous sommes sains?)

Dis-moi pourquoi (pourquoi pourquoi on se lève et on regarde faire)

Dis-moi pourquoi (pourquoi pourquoi les dauphins pleurent)

Quelqu'un peut-il nous dire pourquoi nous laissons les océans mourrir ?

(pourquoi pourquoi si nous sommes tous les mêmes)

Dis -moi pourquoi (pourquoi pourquoi nous blâmons-nous ?)

Dis-moi pourquoi (pourquoi pourquoi ce n'est jamais la fin)

Quelqu'un peut-il nous dire pourquoi on peut même pas être juste amis?  

 

به من بگو چرا؟

در رویایم، کودکان می خوانند
ترانه ای از عشق برای هر دختر و هر پسر؛
آسمان آبی است ، مزارع سبزند
و قهقهه زبان مردم دنیاست
اما بعد از خواب برمی خیزم و آنچه که می بینم
دنیائی است پر از مردم محروم
بمن بگو چرا ...

آیا باید اینگونه باشد؟

کمکی به آنها نمی دهیم


 

 

بمن بگو چرا
آیا چیزی هست که من آنرا از نظر دور داشته ام؟
بمن بگو چرا
چون من درک نمی کنم
وقتی اینهمه انسان به کسی نیاز دارند و ما دست
بمن بگو چرا
هر روز
از خود می پرسم
من چه باید بکنم که چون یک مرد باشم
باید بایستم و بجنگم
برای آنکه به همه ثابت کنم که من که هستم
آیا این است هدف از زندگی من؟
که در دنیائی پر از جنگ زندگی خود را هدر دهم؟
بمن بگو چرا
آیا باید اینگونه باشد؟
بمن بگو چرا
چیزی هست که من آنرا از نظر دور داشته ام؟
بمن بگو چرا
چون من درک نمی کنم
وقتی اینهمه انسان به کسی نیاز دارند و ما دست کمکی به آنها نمی دهیم
بمن بگو چرا

Declan Galbraith

سفره خالی

یاد دارم در غروبی سرد سرد  

میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد 

داد میزد کهنه قالی میخرم 

دست دوم جنس عالی میخرم 

کاسه و ظرف سفالی میخرم 

گر نداری کوزه خالی میخرم 

اشک در چشمان بابا حلقه بست 

عاقبت آهی کشید بغضش شکست 

اول ماه است و نان در خانه نیست 

ای خدا شکرت ولی این زندگی است؟ 

بوی نان تازه هوشش برده بود  

اتفاقا مادرم هم روزه بود 

خواهرم بی روسری بیرون دوید 

گفت: آقا سفره خالی میخرید؟!