به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حق گزار ما نرسد
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
دریغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد
گفته بودم که تو خدای روی زمینم هستی
بارها و بارها و بارها
گفتم دوستت دارم
بارها و بارها و بارها
گفتم عاشقتم
بارها و بارها و بارها
و تو را برای خودت دوست دارم
بی هیچ انتظار خاصی
نه
تک انتظار کوچکی داشتم
گفته بودم بارها
احترام و ایمان به عشق و عواطف خود را خواستارم
گفتم که تا سر حد پرستش دوستت دارم
گفتم و گفتم و گفتم
و باز هم گفتم
که تو خدای روی زمینم هستی
و تو آن هنگام که گفتی که مرا غمخوار و هم راز خود میدانی
چنان روزنه ای در قلبم ایجاد کرده ای که از درون آن
عمق زیبایی های هستی را می دیدم
چنان محو وجودت شده بودم
که خویشتن از کف داده
در انتظار عشقی پاک و دستی گرم بی قرار بودم
و از داشتن این حس
سرشار لذت بودم
و مدام آرزوی وصال در سر می پروراندم
ولی درست در زمانیکه نیاز به دلجویی و حمایت عاشقانه ات داشتم
زمانیکه دوست داشتم همچون قدرت خدایی محکم و تکیه گاهی استوار
در مقابل ناملایمت های روزگار کنارم باشی
با سخنانی محکم، سرد و بی رحمانه
عشق میان مان را به خاک سپردی
خونسرد و بی تفاوت به تمام احساس متبلور شده در من
گفته هایی را به زبان آوردی
که با مرام و عشقی که مدعیش بودی
بس فاصله ها داشت
با هر سخنی
گلبرگی از غنچه بشکفته قلب مرا پر پر کردی
و عشق ایجاد شده در قلب مرا با دو دست خود
در قبرستان سرد و تاریک تنهایی ها دفن کردی
و انتظار وصال بی وفقه ام را که در من بی امان موج می زد
به سنگینی شب های تاریک سپردی
چند روز و چند شب گذشت
امید سرآمدن انتظار می رفت
ولی نه
انگار نه انگار که اندیشه ای از یاد من در گوشه ای از ذهن تو جوانه بزند
من که هیچ ...
هیچ حس زلالی به سراغت پر نکشید
عجیب بود
بی گمان سخت به گفته های خود ایمان داشتی و
و هیچ رغبتی برای به سرآمدن انتظار و
سردادن نوای وصال نداشتی
آیا من هنوز غمخوار و هم راز تو بودم!
ولی بی امان قلب شکسته ام گواهی می داد
آن خدا می داند
از سر نهان دل من
از حس ناب عشق متلالی شده در عمق وجود من
نیک آگاه است
ولی اما من عاشق
در وهم و خیال، غرق در سکوت لحظه ها
انتظار را چنگ می زنم
انتظاری تلخ
اما انگار نه انگار
تمام لحظه ها آرام و آرام
در گوش خیالم زمزمه می کرد
که ...
بس صد افسوس که عشق مرا دروغین پنداشت
گفتی که من خدای تو روی زمینم
بارها وبارها وبارها
گفتی دوستم داری
بارها وبارها وبارها
گفتی عاشقمی
ومرابرای خودم دوست داری
بی هیچ انتظار
بارها وبارها وبارها
گفتی مرا می پرستی
گفتی، گفتی ، گفتی...
وباز هم گفتی
گفتی که من خدای تو روی زمینم
ومن ساده دل هربار
با تماشای چهره ی نورانی تو
غرق نور می شدم
قلبم به تندی می تپید
وبه سوی بی نهایت می دوید
خود را در آسمان می یافتم
در حال پرواز
وگفتم چه خوب که مرا دوست داری
ومن دیگر انتظاری ندارم غیراز این ازتو
چون آنسوی آسمان عشق خالی است
وتوگفتی من هم... سرشار ازلذتم
بعد انگار لحظه ی تولد انتظارات بود
و آن وقت
عشق مرد
به خاک سپرده شد
خونسرد
وفراموشی خاک به سراغت آمد
انگار عشقی که مدعیش بودی را
بادست خود دفن کردی
در فراموش خانه ی ذهنت
وچه بد قبرستانی بود: بی در، باحصارهایی بلند
که نمی شد رفت آنجا به زیارت عشق
ازدور اما ،
می شد دید
سایه هایی تاریک
ازهیچ
موجی نداشت این مرداب بی خیال عشق
اما موج هایی
برسقف آسمان شب بوسه می زد
خوب که نگاه کردم
درد بی عشقی بود
وبی خیالی ناشی از آن
هیچ دلی نگران من نبود
چند روز وچند شب گذشت
بی گمان هیچ چشمی نگران من نبود
عجیب بود
خبری از جوانه ی دلشوره ی بی خبری در دلت نبود
انگار که دانه ای در شوره زار دلت پاشیده نشده بود
تا رویشی داشته باشد از نگرانی
آیا من هنوز خدای تو روی زمین بودم
ثانیه ها ، ثانیه ها، ثانیه ها
انتظار، انتظار، انتظار
اما انگارنه انگار که نه انگار
وعجیب اینکه انگار
ثانیه ها هم بامن سر لج وعناد داشتند
کند می گذشتند وبسیار دشوار
دشوار، دشوار ، وبسیار دشوار
ومن غرق درسکوت ثانیه ها ،
سرشار از انتظار
انتظاری تلخ
اما انگار نه انگار
وتمام ثانیه ها آرام آرام
درگوش خیالم زمزمه می کردند
که ...
عشق دروغ زیبایی بیش نیست
نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم.
افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم.
کنار شنزار ، آفتابی سایه وار ، ما را نواخت. درنگی کردیم.
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم .
ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم.
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم ، و به ستیغ بر آمدیم.
آذرخشی فرود آمد ، و ما را در ستایش فرو دید.
لرزان ، گریستیم. خندان ، گریستیم.
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم.
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان ستودیم ، در خور آسمانها شدیم.
سایه را به دره رها کردیم. لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم .
سکوت ما به هم پیوست ، و ما "ما" شدیم .
تنهایی ما در دشت طلا دامن کشید.
آفتاب از چهره ما ترسید .
دریافتیم ، و خنده زدیم.
نهفتیم و سوختیم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم، و بنده شدم .
تو بالا رفتی، و خدا شدی .
حمید مصدق :
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی ............ .و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت !
جواب فروغ فرخ زاد :
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
زعشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
شرح غزل:
وزن غزل: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
۱ اگر آن معشوق نکوروی شیرازی رضای خاطر ما را به دست آورد؛ شهرهای سمرقند و بخارا را به عنوان هدیه تقدیم خال سیاهش میکنم.
ترک: در زبان فارسی سمبول معشوق زیباست و ترک شیرازی یعنی زیباروی شیرازی.
ادامه مطلب ...صدامید از تو داشتم در دل
ده که از صد یکی نشد حاصل
دارم ای گل شکایت بسیار
گفتن آن حکایت مشکل
شمع حسنت فروغ هر مجلس
ماه رویت چراغ هر محفل
لالهرویان ز ساغر خوبی
همه سرخوش تو مست لایعقل
مست و خنجر کشی و بیپروا
شوخ و عاشق کشی و سنگین دل
در هلاکم چه میکنی تعجیل
ای طفیل تو عمر مستعجل
پیش پایت نهم سر تسلیم
تا به دست خودم کنی بسمل
از رقیبان خود مباش ایمن
وز اسیران خود مشو غافل
ای به زلفت هزار دل در بند
وی به قدت هزار جان مایل
محتشم داد جان به مهر و وفا
تو همان بیوفا و مهر گسل
صلاح کار کجا و من خواب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چوکحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدانکه چاه درراه است
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب زحافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
شرح غزل
وزنغزل: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
۱ مصلحت اندیشی در کار و زندگی کجا و من خراب بی سامان کجا؛ ببین میان این دو راه و روش چقدرفاصله وجود دارد.
ادامه مطلب ...هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد -- هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر -- کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم -- هوش من دانی که بردست آن که صورت مینگارد
عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان -- وان که منظوری ندارد عمر ضایع میگذارد
هر که میورزد درختی در سرابستان معنی -- بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد
عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور -- کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم -- عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
باغ میخواهم که روزی سرو بالایت ببیند -- تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد
آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت -- چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد
آن به که چون منی نرسد در وصال دوست
تا ضعف خویش حمل کند بر کمال دوست
رشک آیدم ز مردمک دیده بارها
کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست
پروانه کیست تا متعلق شود به شمع
باری بسوزدش سبحات جلال دوست
ای دوست روزهای تنعم به روزه باش
باشد که در فتد شب قدر وصال دوست
دور از هوای نفس، که ممکن نمیشود
در تنگنای صحبت دشمن، مجال دوست
گر دوست جان و سر طلبد ایستادهایم
یاران بدین قدر بکنند احتمال دوست
خرم تنی که جان بدهد در وفای یار
اقبال در سری که شود پایمال دوست
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
در پیش دشمنان نتوان گفت حال دوست
بسیار سعدی از همه عالم بدوخت چشم
تا مینمایدش همه عالم خیال دوست